نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .
ادامه مطلب ...
داستان شماره پنجم
زرافه و گورخر کوچولوادامه مطلب ...
خیلی از انسان ها آرزو دارند حتی یک لحظه ی کوچک به دنیای کودکی و زیبای خود باز گردند و دوباره آن احساس را داشته باشند شاید چنین آرزویی محال باشد ولی با مشاهده این تصاویر تا حدودی می توان به آرزوی خود رسید که امید است لذت ببرید.
ادامه مطلب ...